شورش شهباز/ مدت یک ماهی بود که بدلیل خستگی مفرط کار ترجمه ی خبر و مقاله که معمولاً بدلیل آواره گی از روی ناچار مجبور بودم بطور روزانه و بی وقفه و بدون تعطیلی کار کنم، باعث آن شد تا دستانم از ناحیه ی آرنج تا به پنجه، دردی را متحمل شوند. بدان توجهی نکردم و کماکان به کار تایپ و ترجمه ی طاقت فرسای شبانه روزی ادامه دادم. بدین فکر می کردم که باید امرارمعاشی داشته باشم. همیشه از این می ترسیدم که کارفرمایم مرا از کار اخراج کند و با تلفنهای ممتدش، هر خواسته ای را که داشت، بدون چون و چرا و همانند روباتی اجرا می کردم.
خلاصه در اواخر ماه گذشته میلادی، دستانم دیگر نای ادامه ی کار را نداشتند و ورم آنان فزونی یافت. دیگر دستانم فرمان مغزم را برای کار بیشتر تحمل نکردند و با درد بسیاری که داشتند از حرکت باز ایستادند!. حقوقی که دریافت می کردم در آن حدی نبود که با توجه به کرایه ی خانه و سایر هزینه ها پاسخگوی آن باشد تا اواخر ماه چند پاپاسی در جیبم باقی بماند.
از سوی دیگر تلفن همراهم نیز شارژی نداشت تا به صاحب کارم زنگی بزنم و بگویم بیمارم!.
بهرحال... یکی از دوستان برای احوالپرسی به من زنگ زد و بدو گفتم: برایم شارژی تلفنی بفرستد.
دو روز بود که کار نکرده بودم و پولی در دسترسم نبود تا جهت معالجه به دکتری مراجعه نمایم. با دست یابی به کارت شارژی از سوی دوستم، اقدام به تلفنی کردم...
بهر حال با عذرخواهی از ایشان که دو روز بدلیل بیماری کار نکرده ام، از او عذرخواهی نمودم که دیگر توان ادامه ی کار را ندارم...
بدین منوال ماندم. همکاری روزنامه نگار که در رابطه با ترجمه ای مقاله ای که نیمه ی آنرا ترجمه و برایش ارسال داشته بودم و نیمه ی دیگر آن بدلیل تراکم کار بی وقفه ی شبانه روزیم باقی مانده بود، با من وارد خوش و بشی شد.
از او پوزش طلبیدم که بیمارم و نمی توانم مقاله ای چندین صفحه ایش را که نیمه آنرا ترجمه کنم بدلیل بیماری و دستهای ورم کرده ام به پایان برسانم. ایشان نیز بابت سلامتی من ناراحت شدند و گفتند چرا به دکتر نمیرید!؟. من نیز بی ریا بدو گفتم: چیزی در بساط ندارم تا به دکتر بروم.
فوراً دست بکار شد و از طریق یکی از مسئولان سندیکا که خود وی نیز یکی از اعضاء شورای سندیکا است، اقدام به تماس تلفنی با من نمودند. النهایه اینکه، مرا به سندیکا معرفی و با وزنی صد کیلوئی به سندیکا رفتم و با نوشتن درخواستی، مقداری پول دریافت و فوراً اقدام به مداوا نمودم. از بیمارستانهای دولتی ترس داشتم. زیرا اخیراً در پی اقدامی یکی از بیمارستانها، سی بیمار چشمی را بجای شفا کور کرده بودند!.
بعد از زنگ زدن به دوستی که دکتر است و در شهرستان دیگری اقامت دارد، قضیه ی بیماریم را بدو گفتم. دوست دکتر من نیز فوراً گفت: آزمایشاتی باید بگیری. من نیز چنان کردم و به نزد آزمایشگاهی خصوصی رفتم و با تماس تلفنی دکتر دوستم به کارمند آزمایشگاه گفتند که باید چه آزمایشهائی از من بعمل آورد!؟.
آزمایشات انجام شد. به دوست دکترم زنگ زدم. ایشان گفتند برایت دارو می فرستم. من نیز قبول نکردم و راهی شهر محل اقامت ایشان شدم. بعد از نگاه کردن به چند برگه ی آزمایشم که از پشت تلفن خانم آزمایشگاهی برایش خوانده بود و اینک حضوراً آنانرا دید، گفت: عفونتی کهنه در خونت هست و باید مدتی به استراحت بپردازید. نسخه ای برایم پیچید و دستوراتی داروئی داد...
به خانه بازگشتم و طبق دستور دوست دکترم اقدام به مصرف دارو نمودم. سر ماه گذشت و خبری از پرداخت حق الزحمه ی یک ماهه ام نبود. بالاخره صبر پیشه کردم و در روز دوم ماه تلفنی به صاحب کارم کردم. با او احوالپرسی کردم و حالش را جویا شدم. با حالتی که ناراحت نشود جویای حق الزحمه ام شدم و ایشان فرمودند که برو پیش فلانی بگیر. چند روزیست بدو داده ام. چرا نرفتی بگیری؟ گفتم: نمیدانستم!. فرمودند: فرق من با شما در اینه!؟.
بعد از دریافت حق الزحمه یک ماهه ام، فوراً به آن مسئول سندیکا زنگ زدم تا پولی را که ایشان زحمت هماهنگی آنرا کشیده و سندیکا به من داده بودند، پرداخت نمایم. در پاسخ گفتند: نه، نیازی به پرداخت آن نیست. در زمان برقراری تماس تلفنی ایشان با بنده و رفتن من به سندیکا، چنین فکر می کردم که این وجه بعنوان قرضی به من داده می شود نه اینکه...
بهرحال بعد از شنیدن چنین سخنانی از جانب این استاد عزیز، تلنگرهای خورد شدنم را حس کردم!.
دیگر غروری سیاسی برایم باقی نماند. شخصیتم همچون لیوان شیشه ای که از بلندی بر زمین فرود می آید، خورد شد. اکنون که چند روزی از این مسئله می گذرد بدین فکر می کنم: آیا من نوعی با چنین زخمهائی که بر روان ما فرود می آید و تحقیر می شویم، کجا ایستاده ایم!؟. آیا برای هدفی که نیم بیشتر از آن رویائی بیش نیست تا به چه اندازه باید پستی و رذالت کشید!؟.
بنده بعنوان کسی که هیچ توان مادی که ندارم و از لحاظ معنوی نیز روز به روز خردتر می شوم، چگونه می توانم به آزادی حداقل برای خودم بیندیشم!؟.
اما از سوی دیگر بدین می اندیشم که همچون قطره ای در دریای بیکران امواج که گم و ناپدید می شود، من نیز باید خورد شوم تا کورد و کوردستان به آزادی برسد.