هویت و دموکراسی

مقالات و موضوعات خودم

هویت و دموکراسی

مقالات و موضوعات خودم

برمن خورده نگیرید بدین دلایل عاشق کوردستانم


شورش شهباز/ با ترانه ای که از یکی از کانالهای کوردی با لهجه ی شیرین کرمانجی پخش می شود. باز هم احساساتم طغیان می کند و ناخواسته دست بر کیبوردم میبرم و شروع به نگارش می کنم. به کورد بودنم فکر می کنم. به رهبرانم، از هر کدام از آنان، نشانه ای بر تارک سلولهای مغزم نقش بسته است.

شیخ محمود برزنجی را بدلیل دست ندادن به انگلیسیها که آنان را نجس میدانست و پیچیدن دستش در پارچه ی، رسم و ادب دست دادن را بجای آورده است(برخلاف نظر دیگران که آنرا از دیدگاهی مذهبی می پندارند)، بنده آنرا از درایت شیخم میدانم که استعمارگر را نجس تلقی کرده است.

به رنگ پیشوایم رئیس جمهور کوردستان نگاهی در افکار می اندازم، شهامتش در پایبندی به سوگندش در ماندن کنار ملت کورد تا مرگ، در ذهنم تداعی می شود.

به دیگر سوی آرشیو سلولهای خاکستری مغزم کلیک می کنم، صفحه ی ملا مصطفی بارزانی باز می شود، فوراً فکرم بسوی شهامتش و در رکاب پیشوایم قرارگرفتنش و فرماندهی نظامی وی در جمهوری کوردستان، برجسته می گردد. به نصایحش و گذار از رود ارس و ناملایمتهای انفال و سر به نیست کردن هزاران بارزانی و سایرین که طی چند مرحله ی انفال کوردان گرمیان و کوردان فیلی و شیمیائی باران حلبجه ... در حال تفکر، وجودم را می لرزانند....

فایل دیگری باز می کنم. به دکتر قاسملو و شرفکندی فکر می کنم به ابعاد شخصیت دیپلماتیکش فکر می کنم. به نقشش در جنبش کوردی می نگرم. اینبار دیگر آهی از دل بر می کشم و دیگر طاقت نگارشم سر میرود و سیگاری را روشن می کنم و با حسرت و غمی کهنه در دل، بدان پکی عمیق میزنم...

بعد از چند دقیقه، به یک دیگر از رهبرانم، فواد سوسیالیستم می اندیشم.

به لحظه ی شهادتش و احترام نظامی دشمن بر جسد مطهرش فکر می کنم...

افکارم موج میزنند و بی محابا به سمت آپو میروند. به ناجوانمردی دشمنانم در برابرش فکر می کنم.

در حال نوشتن بودم که خانمی کورد، عکس پدر شهیدش را که در تهران به شهادت رسیده است و در صحفه ی یکی از دوستانم به اشتراک گذاشته است. به تفکری عمیق فرو میروم...

بغضم می ترکد و دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم. مادرم همیشه می گفت: وای بر آن روزی که مردان گریه کنند!؟.

خاطرات دوستان شهیدم را بیاد می آورم، دکتر... را بخاطر می آورم، زمانی که از هم خداحافظی کردیم و دست بر روی شانه ام گذاشت و با تبسمی گفت: در انتظارت می مانم تا در پی ما بیائید...

به خانم نامزد شهیدی که بعد از خواستگاری، نامزدش شهید می شود و اکنون در سنین پنجاه سالگیست، فکر می کنم.

به همسر شهیدی که با داشتن چندین فرزند شهید که جای خالی پدر را پر کرده است، فکر می کنم...

به سالمندی که با دیده ی پر از اشک و ذکر یاد برادران شهیدش که از من نظر می خواهد که آیا آزادی کوردستان را خواهم دید؟ فکر می کنم...

به معلم شهیدم فرزاد و یارانش فکر می کنم. به شیرینی که در جوانی به جرم کورد بودن پرپر و جوانیشد کامش تلخ گردید، فکر می کنم...

به فرهادی که کوهکنی از دیارم کوردستان بود، فکر می کنم...

به هیمنم(حسین خضری) فکر می کنم و هنوز صدای قهقه هایش در گوشم می پیچد. به روژهاتم فکر می کنم و...

دیگر انگشتانم توانائی تایپ ندارند و در ذهنم آنچه می گذرد را نمی تواند تایپ کند.

در نهایت انگشتانم به مغزم التماس می کنند که دست بردار و مغزم نیز ...

به انگشتانم فرمان میدهد که بنویس: کوردستانم را دوست دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.