شورش شهباز/ به فکر فرو میروم و در ذهنم هیاهوهائی فراوانی برپا می شود. برای هر مسئله ای مغزم اتوماتیک وار تصمیماتی گرفته و بایگانی کرده و هراز گاهی این پرونده ها را که برخی از آنان در قفسه های ذهنیم خروارها گرد و غبار گرفته اند یا اینکه تازه ورق خورده اند و تصمیمات قبلی اصلاح شده اند، وجود دارد.
حال به این پرونده ها که آرشیوی مختص به خود دارند، می پردازم.
در بخش آرشیو سیاسی، مدلهائی از دیدگاه های کمونیستی موجود است. به بخش پرونده های این تفکرات میروم. پوشه های این پرونده ها بسیار پوسیده و از بس دست خورده و ورق خورده اند که نای تماس دست دیگری ندارند. به آخرین بازبینهای آنان نگاه می کنم و نهایتاً با توجه به سایر نظرات خارجی بدین ایدئولوژی که یک آن همچون فیلمی در جلوی چشمهایم رژه میروند، دیکتاتوری استالینی که به نظرم انحرافی از خط این ایدئولوژی است، زبان تفکراتم را بند می آورد. نهایتاً آخرین بازبینم که خودم را بدان قانع می کنم بدین شرح است که اجراء کنندگان سیستم کمونیستی، این سیستم را به خوبی نفهمیده اند و نسخه ی سوسیالیزمی علمی را برای مداوای ایدئولوژی مرده در تابوت، تجویز می کنم.
به دالان دیگری می پیچم، پرونده ای نازک از مطالعات فاشیستی را می بینم که سالهاست به سراغ آنان نرفته ام و چند سانتی گرد و غبار بر روی آن نشسته است. بدان نظری می افکنم و بیاد می آورم آخرین کتاب هیتلر بنام"نبرد من" که در بحبوحه ی نوجوانی آنرا بارها خوانده بودم و ژستهای فیزیکی که با این فکر می گرفتم را مرور می کنم. در نهایت نیز به آخرین اقدامات انجام شده بر روی این پرونده فکری را هرچند گرد وغباری کهنه و مشمئز آن در دماغم می پیچد را نگاه می کنم که خطی با رنگی قرمز که به حالت ضربدر برروی آن کشیده ام و با خطی درشت برای روی آن نوشته شده برای همیشه در بایگانی مختومه شود.
به راهم در راهروهای ذهنم ادامه میدهم. به پرونده های قطور ناسیونالیزم میرسم. پرونده های این بخش برخلاف دو بخش دیگر سالمتر و پوشه های روغنی جدیدی دارند!. پوشه ای مربوط به ناسیونالیزم فرهنگی، پوشه ی دیگر سیاسی، پوشه ای نژادی، پوشه ای جغرافیایی، پوشه ای همزیستی، پوشه ای اقتصادی، پوشه ای تاریخی و پوشه ای اجتماعی.
پرونده های گسترده ای که تئوریسنهای معروفی همچون مونتسیکو و روسو تا رواج و بسط آن از سوی ناپلئون در اروپا به چشم می خورد را بازنگری می کنم. فوراً ذهنم به قرن نوزده می آید و سلولهای خاکستریم بدین عصر طلائی ناسیونالیزم به تفکر می نشیند. فوراً جفرسون و پین بنیانگزاران ناسیونالیزم آمریکائی در پیش چشمان ذهنم مجسم می شوند. ورق میزنم. رواج دهندگان و به اوج رسانندگان ناسیونالیزم در انگلیس بنتام و گلادسون تا گاریبالدی و مزینی از بزرگترین تئوریسینهای این مکتب در ایتالیا و در فرانسه ویکتورهوگو و در آلمان بیسمارک پرچمداران ناسیونالیزم در دورانی فکری در ذهنم زنده می شوند.
به بخش تفکرات خاورمیانه ای آن میرسم که تماماً تقلیدی به نظر میرسند و معجونی غیر سالم از ناسیونالیزم را به خورد ذهنهای نوپا و خردسالی داده اند که بدون سیر تکامل طبیعی رشد و نمو خود، دچار شکستهائی یا بهره دهیهائی شده است که نمونه ی بارز آن ناسیونالیزم ترکی و عربی است که تراوش آن گرایشات فاشیستی در بین ترکها و عربیزم بعثی معروف به عروبه در بین اعراب شد. بخش فجایای بازتاب این افکار نیز که بر ملتم ژینوساید و انفال و سربه نیست کردن را بوجود آورد به نوبه ی خود همچنان مفتوح و بدین زودی بایگانی نخواهند شد.
با خسته شدن از فکر کردن در مورد ناسیونالیزم، نفسی تازه می کنم و به قفسه ی پرونده ی دمکراسی بر می خورم. در این بخش و قفسه ی پرونده های آن انواع دمکراسی از دمکراسی آتنی تا به مردم سالاری آخوندی و دمکراسی غربی و لیبرال ونهایتاً سوسیال دمکراسی اروپائی نظری می افکنم. این پرونده های وزین و پر درخشش فکری که مزین بنام دمکراسی است را همچون آدامسی در دهان دولتمردان و سیاستمداران می بینم. پرونده های فکری که بنام دمکراسی سالیان متمادیست به عناوینی ورق خورده اند و مغزم من نیز آنان را در آرشیو خود نگه داشته و هنوز به مرحله ی پایانی مختومه که مرگ فیزکی من است، جائی برای رفرم و نوآوری دارند.
به قفسه ی فلسفه ی نهلیزم بر می خورم. به تئوریسینهای آن که مبدئ اصلی آنان سرخوردگی فکری است، می اندیشم. این پرونده را کماکان باز گذاشته ام و چنین فکر می کنم که در نهایت عاقبتم بدان ختم خواهد شد. اما، بخود نهیبی میزنم و با عصبانیتی از آن می گذرم.
به اگزیستانسیالیم میرسم و قفسه ای را نگاه می کنم که قبلاً بدون آنکه نام مکتبش را بدانم، آثاری از شریعتی را خوانده بودم که شاگرد فکری یکی از اساتید برجسته ی این مکتب ژان پل سارتر بوده است. بدین فلسفه مقداری خو گرفته بودم، ولی با کنکاشی از آن و سنتزهای ایجادی این مکتب که از سوی شریعتی بعمل آمده از آن که نتیجه اش انقلاب ایران بود، مرا افسرده و بیزار می نماید. این پرونده نیز در ذهنم گهگاهی نکاتی را برجسته می نماید و از آن نکات درسی تازه می گیرم.
بر هر حال بخش تاریخی قفسه ای را به خود اختصاص داده که بیشتر پرونده های آن تاریخی تحلیلی براساس تجارب خودم و مطالعات نیمه ناتمامی که بعمل آورده ام، در آن وجود دارد. این بخش همیشه مفتوح و کلاسور پرونده های آن بطور مداوم باز و گهگاهی بدانها سرکی می کشم.
در این راهروها همچنان راه میروم و قفسه های متعدد دیگری از طرز زندگیم و نحوه برخوردهایم و اخلاقیات و روحیه ای که دارم را با حالتی اسرار گونه می نگرم و بسیار آهسته از آن می گذرم.
به بخش قفسه های تصمیمات سکوتی که اختیار کرده ام، میرسم. نخست به تک تک فریادهای را که درک می کنم و شعله آتشی بر درونم میزنند را مروری عمیق می کنم و فریادی از سکوتم را که از عدم کفایت و دسترسی به راه حلی است، در درون ذهنم و جسمم بدان اجازه خواهم داد تا فریادی سر دهد و طغیانی در برابر سکوتم از خود نشان دهد تا بداند لااقل فریاد رسی دارد.
در برابر نبرد و رقابت انسانها در قالبها و اقشار مختلف و گروه های گوناگون در چارتی بسته بندی شده چه در رژیمی دولتی و چه در سیستمی فکری و حزبی، سکوت می کنم.
به منطقی کوانتمیک روی می آورم و همه چیز را بطوری نسبی در ذهنم به لابراتوار تجزیه و تحلیل می سپارم. به قالبهای مخرب فکری و ایدئولوژیکی به هرنامی که هموار کننده ی کشتار و ظلم و ستمی مضاعف است، می اندیشم و در نهایت تصمیم می گیرم در سکوتی ظاهری و باطنی طوفانی بسر برم.